ترس بهانه بود
هو الرحمن الرحیم
می دانم موتور وسیله ی بسیار سریعی است مخصوصا اگر بخواهید از این سر شهر به آن سر شهر بروید .
این را هم می دانم که سوار موتور شدن برای یک دختر به منزله ی یک فرصت طلایی محسوب شده ، فرصتی که گیر کمتر دختری می آید ،
این را هم علاوه بر بالایی ها می دانم که موتور آنقدر ها هم ترسناک نیست ، درست است امنیت ماشین را ندارد اما در هر حال ایمن است ، مخصوصا اگر راننده وارد باشد که هست !
آنگونه دختر ِ ناز نازی ای هم نیستم که بگویم فقط با ماشین ِ مدل بالای راننده دار ِ پدرم این طرف و آن طرف می روم ، نه !
اتفاقا ته ِ دلم هم شدیدا دارد می رود تا سوار شوم !
این هم نیست که اصلا سوار نشده باشم ؛ چرا با وجود ِ ماشین خوب داشتن و گواهینامه داشتن تمام اعضای خانواده هم سوار موتور شده ام ، هم پشت وانت نشسته ام !
این هم نیست که بد گذشته باشد ، نه اتفاقا از قشنگ ترین خاطراتم زمانی بود که سر پیچ با موتور پیچید و من هم که دفعه ی اولم بود کمر او را گرفتم و کج کردم و دو تایی با هم خوردیم زمین !! یا آن زمانی که چند تا دختر جمع شدند و جهیزیه بردند آن هم با وانتی که نمیدانم از کجا گیر آورده بودیم و راننده اش یکی از همان دختر ها بود !
نه ، نه
هیچ کدام از این ها نیست
نه اینکه بگویم الان مانتوی سفید گران قیمتم کثیف می شود ، یا شال ِ ابریشمم طوریش می شود ، یا دلم برای کفش های چرم تازه هدیه گرفته ام بسوزد ، نه
چه بسا با همان مانتو چقدر روی زمین خیس بارانی نشسته باشم فقط برای کمی استشمام ِ طبیعت و چه بسا با همان کفش ها چقدر در میان خاک و آب و گل دویده باشم !
این هم نیست که فکر کلاسم باشم که با این تیپ بنشینم پشت موتور و مبادا یک آشنا مرا ببیند و بد شود ، نه !
تا دم ِ کلاسم هم شده با موتور یا وانت بروم !
هیچ کدام از این ها نیست ...
نمی ترسم ، فقط ترس را بهانه کردم تا با او ، روی موتورش نروم
چون اولین چیزی که به من می گوید
این است :
چادرت رو در بیار !
ــ
+ دلنوشت ( استفاده با ذکر نام گل نرگس )
کلمات کلیدی :